یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

الان که ای_میل هامو چک می کردم ، یه چیز خوب از یه دوست خوب داشتم. یه آواز ، یه خاطره ، یه ...
گل گلدون من شکسته در باد...
خیلی ممنون باربامولک! خیلی خوب بود .
دیشب چه خوابی دیدم ! خواب دیدم ر�تم مدرسمون و بچه ها همه هستند. حتی بچه هایی که الان اون ور آبن! بعد سر ص� رهبر (خامنه ای) اومده واسمون حر� بزنه !!!!! و جالب اینکه ما چند تا آخر همة ص�ها روی یه نیمکت نشسته بودیم . این نیمکت وقتی ما هنوز دبیرستانی بودیم اونجا نبود بعد ها گذاشتنش !!

خیلی عجیبه ، آخه ذهن من چطوری می تونه این همه چیز بسازه ؟
این همه تو بحثهای هوش مصنوعی راجع به ت�کر ماشین حر� می زنیم ، ولی به نظر می آد هیچ کدوم حل نمی شن مگر اینکه
سر از کار مغز خودمون در بیاریم .

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۱


خسته ام . خیلی خسته ... خسته به قدر پنج سال و به دنبال آرامش. انگار روحم از بدم جا مونده . تنها آرزویی که دارم یه مسا�رته که بتونم دوباره روح و جسمم رو بر هم منطبق کنم.
مسا�رتی که سالها آرزوشو داشتم . نه اینکه تو این سالها مسا�رت نر�ته باشم ، نه . ولی تو اون مسا�رتها هم روحم جا مونده و بدنم ر�ته ... حتی تو س�ر مکه ... به قول شاعر :

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد


پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱

:((((((((((((((((
�کر کنم یه گندی به این وبلاگ زده باشم !!
امانویل کانت :
بزرگترین رسوایی �لس�ه این است که حتی وجود عالم خارج را هم نمی تواند اثبات کند !
اسباب کشی یا خونه تکونی هر قدر که بد و خسته کننده باشند یه چیز خوب دارند. واون هم یاد آوری خاطراته ، خاطراتی که نوشته نشدن ولی در اشیاء باقی موندن ، خاطراتی که عکس شدن و خاطراتی که نوشته شدن ولی لای هزار تا خرت و پرت پنها ن شدن . و شاید واسه همینه که آدما دلشن نمی آد چیزی رو دور بریزن . من که از اون آدمای خرت و پرت جمع کنم !! هر چقدر هم که بگین این اشیاء ارزشی ندارن و مهم اون چیزیه که تو �کر و یاد آدم باقی می مونه باز هم زیر بار نمی رم . خوب بالاخره هر چیزی باید مجسم ( جسم یا�ته ) باشه . و گرنه دلیلی نداشت که خدا به ما جسم بده . این هم درست مثل عشق جسمانی و عشق روحانی می مونه . کسی که می گه عشق جسمانی بی ارزشه �قط یه احمق� ترسو ست که حتی از بودن خودش هم خجالت می کشه .
�کرشو بکنین اگه قرار بود همه چیز انتزاعی و روحانی باشه چی می شد ؟ ما هم درست مثل کاسپر بیچاره می شدیم که حتی عکس و تصویر نداشت . و خودش هم نمی دونست که چه شکلیه !!

بگذریم . این چرندیات رو گ�تم که بگم وقتی داشتم چیزها مو جمع می کردم به وسایل نقاشی ام رسیدم . وای که چقدر دلم واسه یه نقاش کشیدن درست حسابی تنگ شده . دلم واسه کلاس نقاشی تنگ شده . خیلی از وسایلم دور ریختنی شده بود . رنگ های خشک شده ، قلم مو های بدون مو ، پاستل های خرد شده و ... دلم می خواد وسایلم رو نو کنم و دوباره کار کنم . شاید هم باز به استادم زنگ بزنم و برم پیشش. ولی واقعا" وقتی یه نقاشی می بینم کلی دلم ضع� می ره و هوس کشیدن می کنم . واسه همینه که گاهی این نیاز به کشیدن رو با درست کردن کارتها کوچولوی تبریک ارضا می کنم . ولی الان دلم می خواد یه چیزی بکشم که اندازه ش 100در 70 باشه :)



هر کو نکند �همی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

اه باز هم که قاط زدی !!
وبلاگو می گم :(
سلام
اون ک�تره عاقبت به خیر شد. پرواز کرد و ر�ت .
�علا" همین.

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

متروی تهران رو تو این سایت ببینید.
بعد راجع بهش حر� می زنم.

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱

1. یه ک�تر بود. یا شاید هم یه ک�تر چاهی ، چه �رقی می کنه؟ �قط بچه بود و بی پناه و زخمی . ر�ته بودیم مهمونی که پیداش کردیم . نمی دونم از کجا اومده بود
وقتی دیدیمش از نص� بدنش از زیر در انباری بیرون بود و همونجا گیر کرده بود . با کلی بد بختی بیرون آوردیمش . زخمی هم شده بود. از دیدنش گریه ام گر�ت.
به آقای عزیز گ�تم اگه خودمون خونه داشتیم ( خونهّ مستقل ) حتما" نگهش می داشتم . ولی الان باید یه کدوممون می بردیمش چون صاحبخونه( میزبان ) هم
نمی تونست نگهش داره. آقای عزیز ب�ردش . اما هنوز تو �کرشم . بی پناه بود ، انگار از خونش ا�تاده بود ، بچه بود و هنوز پرواز بلد نبود. بی پناه ...
کی می تونه یه همچین موجودی رو ول کنه به حال خودش ؟

2. من جیغ زدم که آقای عزیز ترمز کنه . خودش حواسش بود ، ترمز کرد تا گربه ای که داشت از وسط خیابون رد میشه ، بتونه بره . گربه هه وایساد به ماشین
نگاه کرد و از ترسش برگشت . واسه همینه که هر وقت پیشی مون می ره ولگردی می ترسم و نگران می شم . واسه همینه که دلم واسه همهّ گربه های خیابونی می سوزه و واسه همینه که همیشه می خواستم و می خوام یه چیزی راجع به گربه های تهران بنویسم.

3. اونقدر تو �کر ک�ترها و گربه ها بودم که یادم ر�ت سومین مطلبی که می خواستم بنویسم چی بود.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱

:)))))))))))))))))
خیلی بده که آخر ترم باشه و کلی مقاله برای تحویل رو دستت مونده باشه و برای کلاس گذاشتن هم در حال تایپ مقاله ها باشی و ...
معلومه دیگه هر چند وقت یک بار وسوسه می شی که وبگردی کنی و این پدیده ی جدید وبلاگ ( تار نگار !! ) هم آدمو تو خودش غرق می کنه ...

الان مخم پر از کلماتی شبیه پلورالیسم دینی و خدایان متشخص و جان هیک و از این حر�هاست
آخه عقل هم خوب چیزیه ، مگه هر درسی که می دن تو باید بگیری ؟ آخه �لس�ه علم و چه به این حر�ها ؟
پس �ردا میان می گن طر�دار سروشی !!!!!!!!!!!!!
تو �کر یک سق�م
یه سق� بی روزن
سق�ی برای ما
برای تو با من
سق�ی اندازهّ قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی ...


خدایا ، پس ما کی این سق� رویایی رو می بینیم ؟ چقدر برنامه براش دارم ، چقدر شبها موقع خواب
خودمون رو زیر اون سق� تصور کردم .
چقدر برای نداشتنش گریه کردم .
.
.
.

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱

نمی دونید چه کی�ی داره وقتی ب�همی که تنها نیستی و واسه درو دیوار نمی نویسی . یه دوست که تقریبا" یه ساله ندیدمش ، چون اون ور دنیا زندگی می کنه ، بهم گ�ت که چرا کم می نویسم و همین انگیزه ای شد برای نوشتن ، با اینکه امتحان دارم ، با اینکه تا پس �ردا باید یه مقاله با موضوع پلورالیسم دینی تحویل بدم . ولی نوشتن همیشه واسم در اولویت بوده �قط ...

دیروز یه �یلمنامه از کیشلو�سکی خوندم : زندگی دوگانهّ ورونیک . مثل همهّ کارهای کیشلو�سکی دوست داشتنی ، رمزآلود ، لذت بخش و... بود.
و جالب اینه که هنوز هیچ کدوم از �یلماشو ندیدم . �قط به برکت رسم جدید ترجمهّ �یلمنامه بیشتر �یلمنامه های کیشلو�سکی رو خوندم.

زندگی دوگانهّ ورونیک داستان دو زن به نامهای ورونیکا و ورونیک است که هر دو در یک روز ، در لهستان و �رانسه متولد می شوند. هر دو مادرشان را از دست می دهند و هر دوبه موسیقی و تحصیل آن می پردازند .و بسیار شبیه هم هستند( نقش هر دو را یک هنرپیشه بازی می کند)
آنها هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند ، �قط یک بار این شانس پیش می آید که یکدیگر را ببینند ولی این ات�اق نمی ا�تد. اما انگار از وجود هم خبر دارند.
یکی از آنها هنگاه اجرای کنسرت به طرز مشکوکی می میرد ( شاید بر اثر سکته ) و دیگری ... به زندگی رازآمیزش ادامه می دهد .

آیا ما هم یک ورونیک ، مریم و... در آن سر دنیا داریم ؟ آیا ...
ولی من �کر می کنم هد� کیشلو�سکی هر چه که باشد ، هدایت ما به باور مابعد الطبیعه نیست !

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱

حتما" این موضوع برای هر کسی پیش اومده که یه کاری بکنه و بعد ازش پشیمون شده باشه
پشیمون نه به خاطر کارش ، بلکه به خاطر نتایج و عواقب کارش.
به خاطر اینکه با این کار عزیزترین �رد زندگیشو از دست داده ... اعتمادشو ، صمیمیتشو ، مهربونیشو ...

*****
خدایا کمکم کن ، من حتی اعتماد به ن�سمو هم از دست دادم ، کمکم کن که بتونم ...
نمی دونم چی کار باید بکنم ولی می دونم که زندگیمون رو نابود کردم .
احساس بی کسی و بی پناهی می کنم.
هیچ وقت این چیزها رو قبول نداشتم ، الان هم ندارم ، ولی دلم می خواد که �ردا برم امامزاده صالح و سیر گریه کنم
هیچ سینه ای نیست که سرمو بذارم روش و گریه کنم.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۱

دو شبه که نخوابیدم. آخر ترمه و هزار تا ترجمه و تحقیق رو سرم ریخته.
ولی امروز دیگه نمی کشیدم و به خودم استراحت دادم .
این جور وقتها احساس می کنم که این من نیستم که زندگی می کنه، نمی دونم چه جوری بگم
احساس می کنم زندگیم با واسطه است .

***************
الان یاد یه چیزی ا�تادم . یاد حر�های باحالی که سر کلاس پوزیتیویسم منطقی می زدیم ، ا�تادم.
ویتگنشتاین معتقده ، �یلسو�ا پنجرهّ �لس�ه رو محکم چسبیدن و می ترسن بی�تن ، در صورتیکه
پاهاشون رو زمینه و اگه پنجره رو ول کنن نمی ا�تن و می تونن هر جا که دلشون خواست برن !!
خیلی آدم با حالیه ، همهّ زندگیش �لس�ه کار می کنه که آخر سر بگه نباید �لس�ه کار کرد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

تنها هستم . مامانم اینا ر�تن مسا�رت و من خیلی حالم گر�ته است
وقتی می ر�تن خوشحال بودم ، و �کر می کردم در سکوت می تونم همهّ کارهامو تموم کنم.
ولی الان اصلا نمی تونم درس بخونم و ترجمه ها و مقاله هامو تموم کنم.
�کر نمی کردم اینقدر تنهایی روم اثر بذاره . خیلی برام سخته . اصلا هم نمی �همم چه مرگمه
�قط دلم می خواد که باهاشون ر�ته بودم !!!!!
بچه ننه !!!